روشهای افراد برنده از دید Amy Morin
قصد داریم در سایت تیپشناسی نوین بخشی از مقالات را به معرفی و بازخوانی کتابهای ارزشمند و معتبر توسعه فردی اختصاص دهیم. این قسمت رفتهرفته تکمیل خواهد شد و ما سعی میکنیم به مرور کتابهای بیشتری را بررسی کنیم. با خودمان قرار گذاشتهایم که به سراغ کتابهای ترجمه شده نرویم و صرفا کتابهایی که به زبان فارسی ترجمه نشده و در ایران چندان شناخته شده نیست را بررسی کنیم.
در اولین قسمت از این سری مقالات به سراغ کتاب خانم Amy Morin با نام:
Thirteen Things Mentally Strong People Don’t Do
میرویم و قسمتهای مهم این کتاب را با هم میخوانیم. ترجمه عنوان کتاب این است: سیزده کاری که افرادی که از نظر ذهنی قوی هستند انجام نمیدهند. یک معرفی کوتاه از این کتاب در سایت آرسام هورداد را میتوانید در لینک زیر مطالعه کنید:
ضمناً مجلات اینترنتی و سایتهای معتبری مثل Success و Inc نیز این کتاب را معرفی و مطالعه آن را توصیه کردهاند. در صورت تمایل میتوانید این مقالات را از طریق لینکهای زیر مطالعه کنید:
حالا اگر موافق باشید بازخوانی این کتاب را شروع میکنیم:
زمانهایی هست که خوشحال بودن یا ناراحت بودنمان را به دیگران وابسته میکنیم. ما اسم این حالت را میگذاریم قدرت دادن به دیگران. گاهی اوقات آنقدر به دیگران قدرت میدهیم که باعث میشویم کنترل کوچکترین احساسات ما در زندگی دست بقیه بیفتد. در واقع حالِ خودمان را گره میزنیم به نظر یا تأیید دیگران.
اگر شما هم میخواهید مثل افراد برنده از نظر ذهنی قوی باشید نباید به دیگران اجازه دهید که روی زندگی شما تسلط داشته باشند و بتوانند احساسات، افکار، حس و حال و رفتار شما را تعیین کنند.
آیا به دیگران قدرت تسلط روی خودتان را میدهید؟
برای اینکه ذهنیت شفافتری در مورد این مسئله به دست بیاورید به جملههای پایین توجه کنید و ببینید کدامیک از آنها در مورد شما صحیح است؟ آیا تابهحال تجربهای مشابه داشتهاید؟
- در مجموع هرگونه انتقادی یا هرگونه بازخورد منفی از جانب هرکس باعث رنجش و ناراحتی شما میشود و احساس میکنید به شما توهین شده.
- دکمه عصبانیت شما دست دیگران است! به راحتی از دست دیگران و کارهای آنها عصبانی میشوید. حتی ممکن است حرفهایی بزنید که بعداً از گفتن آنها پشیمان شوید.
- گاهی اوقات اهداف زندگیتان را بر اساس دیدگاه یا خواست دیگران تغییر میدهید. یا بدتر از آن: احساس میکنید دیگران باید به شما بگویند چه کار بکنید.
- اینکه در طول روز چه حس و حالی داشته باشید بستگی زیادی به نحوه رفتار دیگران دارد.
- اگر دیگران درخواستی از شما داشته باشند- حتی اگر قلباً مایل به انجام دادنش نباشید، اما به ناچار آن کار را انجام میدهید.
- بخش عمدهای از احساس ارزشمندی شما وابسته به نظرات و تأییدهای دیگران است به همین دلیل برای شما خیلی مهم است که در نظر دیگران آدم موجه و معقولی به نظر بیایید.
- معمولاً در حال غر زدن و شکایت کردن در مورد آدمها و شرایطِ ناخوشایند اطرافتان هستید.
- اغلب غر میزنید که «مجبورید» کارهایی را انجام دهید که علاقهای به انجام دادنشان ندارید.
- احساس میکنید خیلی سخت است که برای آدمهای مقابلتان حدومرز تعیین کنید و بعد، از اینکه میبینید آدمها زمان و انرژیتان را بیش از اندازه تلف میکنند احساس ضعف میکنید.
- وقتی کسی در حق شما بدی میکند یا رفتاری ناشایست با شما دارد مدام این موضوع را در ذهنتان نشخوار میکنید و نمیتوانید فکرتان را از آن رها کنید.
فکر میکنید کدامیک از مثالها و موارد بالا در مورد شما بیشتر صدق میکند؟ یادتان باشد آدمهای برنده- بدون توجه به نظر آدمها و بدون توجه به محیطی که در آن هستند- به خودشان و به انتخابهایشان ایمان دارند و همین نگرش به آنها قدرت میدهد.
در ادامه این مقاله میخواهیم داستان استیون مکدانلد را برای شما تعریف کنیم که ارتباط تنگانگی با موضوع این بحث دارد. اینکه تا چه حد به دشمنتان قدرت میدهید؟ داستان استیون مکدانلد یک نمونه عالی از مواردی است که با یک آدم برنده و با یک ذهنیت بسیار قدرتمند مواجه هستیم.
داستان پلیسی به نام استیون
بر میگردیم به سال ۱۹۸۶ جایی که استیون مکدانلد در شهر نیویورک به عنوان یک افسر پلیس مشغول کار بود. ظاهراً در روزهای گذشته سلسله سرقتهای مشابهی از دوچرخههای مردم صورت گرفته بود و مکدانلد آن روز با مشاهده چند نوجوان متوقف شد تا از آنها سوالاتی در این خصوص بپرسد. در حین سوال و جواب، یکی از این نوجوانها- که پانزده ساله بود- اسلحهاش را بیرون میآورد و گلولهای را به سمت مکدانلد شلیک میکند که از گردن و سر او عبور میکند. مکدانلد بعد از این حادثه به شکلی معجزهوار زنده میماند اما به دلیل اصابت گلوله از گردن به پایین فلج میشود.
او تا هجده ماه بعد از حادثه برای دریافت مراقبتهای مخصوص در بیمارستان میماند ضمن اینکه رفتهرفته یاد میگیرد چطور به سبکِ زندگی جدیدش که فلج کامل چهار دست و پاست عادت کند. قبل از وقوع این حادثه، تنها هشت ماه از ازدواج او میگذشت و همسرش به تازگی باردار شده بود.
استیون مکدانلد و همسرش بعد از این حادثه به شکلی مثالزدنی تصمیم گرفتند شرایط جدید را بپذیرند و حاضر نشدند خودشان را قربانیِ حادثهای که رخ داده بود فرض کنند و به طور آگاهانه تصمیم گرفتند بقیه زندگی را با نگرشِ یک برنده- نه یک قربانیِ شکستخورده- ادامه دهند.
جالب اینجاست که دو-سه سال بعد از حادثه همان نوجوانی که استیون را با گلوله مورد اصابت قرار داده بود از زندان برای او پیغام فرستاد و از او درخواست بخشش کرد. مکدانلد نه تنها درخواست او را برای بخشایش پذیرفت بلکه ایدهای هم داشت و از آن نوجوان خواست بعد از اینکه از زندان آزاد شد همراه با هم به سراسر کشور سفر کنند با این امید که با تعریف داستان خودشان مانع بروز حوادث خشونتآمیز مشابه شوند.
البته چنین آرزویی هیچوقت محقق نشد و آن نوجوان تنها سه روز بعد از آزادی با یک موتورسیکلت تصادف کرد و کشته شد. اما مکدانلد متوقف نشد و تصمیم گرفت خودش به تنهایی این پیام صلح و بخشش را به دیگران منتقل کند. مکدانلد گفته بود: «بدتر از وجود آن گلوله در سرم، این بود که بخواهم نفرت را در قلبم بکارم.» او در کتاب «چرا بخشش؟» به این موضوع اشاره میکند که درست است که آن حادثه باعث شده بود توان حرکت کردن را از دست بدهم، اما من اجازه ندادم که آن اتفاق کل زندگیام را نابود کند.
بعد از آن، مکدانلد تبدیل به یکی از پرطرفدارترین سخنرانان آمریکا شده بود که در مورد عشق، احترام و بخشایش صحبت میکرد. در واقع مثال استیون مکدانلد یک داستان الهامبخش از آدمی است که اگرچه قربانی یک فاجعه بیرحمانه شد اما هرگز اجازه نداد این اتفاق روحِ زندگی او را فلج کند، او تصمیم گرفت زمانش را با غر زدن و شکایت کردن و ناله سر دادن تلف نکند.
در اینجا نویسنده کتاب به یک نکته مهم اشاره میکند و میگوید: بخشیدن کسی که به تو صدمه زده است، به این معنی نیست که عذر او را بپذیری و به او حق بدهی. بلکه منظور از بخشیدن این است که وقتت را صرف گله و شکایت درباره اینکه چقدر در حقت ظلم شده نکنی و کاری که آن آدم با تو کرده را مدام در ذهنت نشخوار نکنی، در عوض تمرکز ذهنیات را روی کاری ارزشمندتر بگذاری و به زندگیات ادامه دهی.
مدل ذهنیتان را عوض کنید!
اگر عادت کنید خودتان را قربانیِ شرایط فرض کنید، دست به هیچ اقدام مثبتی نخواهید زد. چون همه چیز را از چشم محیط اطراف و اتفاقاتی میبینید که شما کنترلی روی آنها نداشتهاید. بهتر و منطقیتر این است که این ذهنیت را با نگرشی سالم جایگزین کنید و برای تغییر وضعیت خودتان دست به انتخابهای آگاهانه بزنید: این شما هستید که باید مسیر زندگیتان را- علیرغم موانعِ بیرونی- انتخاب کنید و در آن مسیر حرکت کنید. در واقع اگر شما برای خودتان کاری نکنید، هیچکسی کاری برای شما نخواهد کرد. منتظر کسی از بیرون نباشید. خودتان را مسئول زندگی خودتان بدانید.
اولین قدم برای به دست گرفتن کنترل زندگی و خارج شدن از نقش قربانی این است که به خود-آگاهی برسید. برای رسیدن به این خود-آگاهی به مواقعی فکر کنید که دیگران را مقصر میدانید یا از شرایط گله میکنید یا به نوعی خودتان را قربانی فرض میکنید. بزرگترین اشتباه این است که دیگران را مقصر حس و حال و افکار خودتان بدانید. یادتان باشد درست همان زمانی که شروع به گله و شکایت از کسی میکنید، دقیقاً همان موقع دارید به آن شخص قدرت بیشتری برای کنترل زندگیتان میدهید. پس اولین قدم این است که وقتتان را با فکر کردن به آدمها و شرایطی که دوست ندارید هدر ندهید.
در قسمت بعدی این موضوع را ادامه خواهیم داد.
قسمتهای بعدی این مطالب را میتوانید از طریق لینکهای زیر دنبال کنید:
قسمت دوم) مسلط شدن روی زندگی یعنی چه؟
قسمت سوم) درسی که از زندگی اپرا وینفری میتوان گرفت
امتیاز شما به این مقاله: [kkstarratings]
مشارکت شما:
آیا به دیگران قدرت تسلط روی خودتان را میدهید؟ احساسات و حال خوب یا ناخوش شما تا چه حد توسط رفتارهای دیگران تعیین میشود؟ کدامیک از مواردی که در این مقاله آمد در مورد شما صادق است؟ خوشحال میشویم تجربیات و نظرات خودتان را برای ما و سایر دوستان در قسمت کامنتهای زیر همین مقاله بنویسید.
۱۲ دیدگاه
دقیقا .من هم خیلی بد بین شکاک و قضاوت میکنم در حالی که فکرمیکنم انها مشکل دارند ولی بیشتر درد من از ذهن من میاید
چرچیل گفته به اهدافتون نمیرسید اگه بایستیدوبه هرسگی که پارس میکندسنگی بیندازید،عااااالی…
سلام واقعا پلیسه استیون چه روح عمیقی داشته…موردی که نوشته بود اگر کسی رفتار بدی باشما بکنه نشخوار میکنین در من هست…و باید ی مدت بگذره تا اخرش بگم بابا اونم ادمه و کامل نیس و ممکنه رفتار بد هم انجام بده. ولی خب سخت میگیرم خیلی ب خودم..
من یه فرد کمالگرا هستم که کمتر موقعی پیش میاد تا از وضعیت فعلیم راضی باشم. و در حال حاضر هدفی رو برای خودم مشخص کردم که خیلی مسائل دیگه در مقابل هدفم مقاومت میکنن و ذهنم خیلی درگیره . واقعا نمیدونم چیکار کنم. از طرفی از گذشته خودم و کارهایی که باید میکردم و نکردم ناراضیم. و بعضاً این تقصیرات رو گردن یک سری افراد میندازم که تو زندگی من بود. گرچه واقعا بی تاثیر نبودن نمیشه این موضوع رو کنار گذاشت و خیلی کلیشه ای وار بگیم این ما هستیم که مسئول وضعیت فعلی خودمون هستیم.
ما مسئول «تصمیمهای فعلی» خودمون هستیم مصطفی گرامی، نه لزوماً مسئول وضعیتِ فعلی.
در واقع تفاوت این دو گزاره در اینه که وقتی میگم من مسئول زندگی خودم (تصمیمات +انتخابهای فعلی) هستم، یعنی دارم به اون چیزی که در حال حاضر در کنترل من هست فکر میکنم، اما وقتی به وضعیتِ فعلیم و مسئولیت خودم یا دیگران در شکلگیری اون فکر میکنم، احتمالاً تمرکزم روی گذشته و مواردی میره که به تعبیر شما لزوماً دست من نبوده و کنترلی روی اونا نداشتم و این به بهبود وضعیت من کمکی نمیکنه.
سلام
Enfp صحبت میکنه:?
بنظر من این مورد برای اکثر Fها صادق هست ، تجربه شخصی من بهم ثابت کرده که به هیچ وجه نمی شه رفتاری را تغییر داد مگر اینکه در خصوص عامل بروز اینگونه واکنشها به آگاهی رسید.
به زبان ساده تر سعی نکنید واکنشهای طبیعی شخصیتتون رو تغییر بدید چون خودش معلول علتی برخواسته از درونتون هست که بصورت ناآگاهانه بروز میکنه.
این مقاله تاکید به تغییر و فکر کردن آگاهانه به رفتار برونی دارد که ذاتا غیرآگاهانه هست و به عقیده من در دراز مدت کارا نیست.
مثلا من زمانی که غر میزنم و خودم رو قربانی میدونم اولا سخته که در این لحظه آگاهانه مچ خودم رو بگیرم و بفهمم در چه حالی هستم، و در نهایت خیلی به ندرت پیش میاد که اون لحظه بتونم به خودم تلقین کنم که: ای بابا نمیشه که همه چیز باب میلِ من باشه و پذیرشت رو ببر بالا و…
اینجور زمانها اتفاقا باید این سوال رو بپرسم که چرا این جنس رفتار واکنشی از من سر میزنه!؟ برای مثال من بیش از حد به عکس العمل مردم توجه دارم چون در خانواده ای بزرگ شدم که اگر توجه نداشتم مقبول نبودم و وقتی داشتم مورد تشویق قرار میگرفتم ، پس من هم یاد گرفتم که همیشه نگاهم به راضی کردن بقیه باشه.
حل این موضوع در ناخوداگاه ، آگاه شدن به علت آن و البته تلاش برای کنار آمدن با من درونی به تنهایی باعث تغییر واکنشهای بیرونی میشه که مطمئنا روش کارایی هست.
ریشهیابی و تحلیلِ درستِ وضعیت رو کاملاً باهات موافقم نوید عزیز و این قطعاً با «نشخوارِ فکری گذشته» که در مقاله اومده متفاوته.?
?
ممنون آرسام جان از پاسخ و تاییدت
حیف شد نتونستم این دوره آموزشتون شرکت کنم، امیدوارم برای ما که تهران نیستیم در ایام عید یا هر فرصت دیگه ای که بشه، یک دوره آموزشی یا حداقل دورهمی چند ساعته داشته باشی.
فکر میکنم اگه بتونیم به خود اکاهی و خود باوری برسیم انقلاب فکری بزرگیدر جهان به وجود بیاد. یه نوع جنگ با نفسه که خودش رو از بیرون ازاد کنه و مسیر ازادگی خودش رو بره… در مورد من هم تمامی موارد صدق میگرد به خصوص مورد نشخوار کردن ذهنی اتفاقات ک ازهمه اینها بدتره… ولی تا به الان لاکپشت وار تونستم از پسش بر بیام … اینکه بتونی ذهنت رو مدیریت کنی و معطوف به هدف اصلی کنی و از حواشی به وحود اومده دست برداری کار سختیه… من به شخصه تا به الان چندین بار شکست خوردم و هیاهوی بیرونی منو از هدفم منصرف کردن ولی هنوز امیدوارم بتونم حواشی بیرونی و درونی رو ندید بگیرم و به راهم همچنان ادامه بدم. ممنون از مقاله خوبتون
ممنون از همراهی شما
سلام.
وای که چقدر ترسیدم
چون همه موارد در مورد من صدق می کنن?
یعنی میشه درست شد!؟
سلام به شما، بله دقیقاً هدف اولیه شناخت این وضعیت و بعد از اون مدیریت و اصلاحش است.