«خودت را لایق و شایستهٔ تکیه زدن به جایگاهی که مطلوب و مورد علاقهات است ببین.» در نوشتههای قبلیام دربارهٔ اهمیت این موضوع صحبت کردهام. اما آنقدر مهم و تأثیرگذار است که دوست دارم تکرارش کنم، تا در نهایت برایتان تبدیل به یک ذهنیت یا نگرشِ نهادینه شود.
میخواهم از صفت خطرناکی برایتان صحبت کنم که وجودش دردسر و عذاب است و نبودنش خوشیُمن و حتی واجب. آن صفت چیزی نیست جز «بَسَندگی». اما بسندگی چیست و چرا باید از آن اجتناب کرد.
همه ما- دقیقاً همهمان- گاهوبیگاه خواستهٔ دلفریب و جذابی به دل و ذهنمان خطور میکند که مایلیم دنبالش را بگیریم و به سرانجاماش برسانیم. خواستهای مثل ارائه یک سخنرانی خوب، داشتن بیانی شیوا و جذاب، نوشتن کتابی پُرفروش که معروفمان کند، ساخت اولین مجموعه پادکست زندگیمان، نوشتن مقالهای که برایمان اعتبار آکادمیک بیاورد، چیرهدستی در نواختن سازی که بدان علاقه داریم و … همه اینها در ابتدا به شکل یک ایده، یا خواستهای شورانگیز بر صفحهٔ دل و جانمان ظاهر میشوند.
تا یک سنی این ایدهها به شکل یک ندای درونی در گوشمان زمزمه میکنند و همگی یک پیام دارند: مرا محقق کن، به من عینیت ببخش، من میخواهم به دستان تو، به عالم عرضه شوم.
عدهای از ما این ندا را میشنویم، دنبالهاش را میگیریم و سلسله اتفاقاتی هیجانانگیز در مسیر تجربه میکنیم و میشویم آنکه باید بشویم.
اما تعداد بسیار بیشتری از آدمها، دل به این ندا نمیسپارند. آنها خود را جدی نمیگیرند، ترس از قضاوت شدن دارند، ترس از خراب کردن دارند، یا صرفاً احساس میکنند توان محقق کردن آن ندا را ندارند. اینها نمیتوانند خودشان را در جایگاهِ محقق کردن خواستهشان تصور کنند و به زیستن در منطقهٔ امن کنونی بسنده میکنند. آنها با این کارشان بزرگترین خیانت را به خود میکنند، زیرا ندای درونِ ما از نادیده گرفته شدن خوشش نمیآید و کمکم رخت خود را از صفحهٔ وجودمان برمیبنند و راه خویش را گرفته، میرود.
چنین فردی خواستهای درونی خویش را نادیده میگیرد، برای خواستههای بهحقِ دلش اقدامی نمیکند، معطل است، منتظر دستی است که او را به جلو هل دهد، منتظر گارانتی و تضمین از آسمانها و فرشتگان است تا وی را تشویق به پیشروی کنند، اما از آنجایی که اینها همه وهماند؛ او ناامید و سرخورده، ترسیده و قدم از قدم برنمیدارد.
دیر یا زود «رکود» او را در آغوش میگیرد و تا سالها بعد یار و ملازم او میماند. حال این ملازم جدید (یعنی رکود)، رفتهرفته دامنهٔ نفوذ خود را بر زندگی فرد میگستراند و او را در هر حوزه و زمینهای- از کار و زندگی شغلی گرفته، تا رابطه عاطفی و رشد شخصی- سایهبهسایه دنبال میکند. به این ترتیب است که فرد گرفتار بنبستی شغلی میشود؛ وقتی بر سر کار حاضر میشود، هر روز، یک سری کار مشخص را سر هم بندی میکند و فقط در تبوتاب است تا زمان بگذرد. رابطهاش هر روز صحنهٔ شکایت و دلخوری است و شب با لعن و نفرین خودش سر بر بالش میگذارد که چرا چنین غلطی کردم! ای کار تنها بودم. از رشد شخصی هم که اصلاً چیزی نگویم که برای چنین آدمی بیشتر شبیه یک شوخی میماند. اینگونه است که این چرخهٔ فلاکت تا پایان عمر فرد ادامه مییابد.
و همه اینها به دلیل آن لحظهای بود که او حاضر نشد ندای خود را جدی بگیرد، برای خواستهاش قدمی بردارد، و خود را شایستهٔ جایگاهی ببیند که در طلب آن است.
ارادتمند
آرسام هورداد