چگونه با ندای درون خود ارتباط برقرار کنیم؟
در ادامه نوشتهٔ قبلی، یک پرسش اساسی ایجاد میشود. اینکه چگونه به این ندای درونی گوش دهم؟ و به دنبال این پرسش، پرسشهای بیشمار دیگری از راه میرسند: من اصلاً صدایی نمیشنوم! نکند من ندای درون ندارم؟ اگر به حرف آن گوش دادم و آخر به آنچه خواستم نرسیدم چه کنم؟ اصلاً از کجا بدانم مسیری که ایدهام به من میگوید لزوماً مسیر درستی است یا نه؟
برای شفافتر شدنِ موضوع من یک چهارچوب پنج مرحلهای به شما پیشنهاد میکنم تا به وسیله آن ندای درونیتان را تقویت کنید و رفتهرفته صدای ایدههایتان را واضحتر بشنوید.
۱. جدی گرفتن افکار و ایدههای خود
گاهی اوقات خیلی از ما در همین مرحله کم میآوریم. زیرا عادت نکردهایم ایدههایمان را جدی بگیریم. دلیل آن هر چه باشد مهم نیست- ممکن است در کودکی حرفی زدهایم و تمسخر شدیم، و سپس تصمیم گرفتیم به آنچه به ذهنمان میرسد اعتماد نکنیم و در عوض به حرفِ بزرگترها گوش دهیم- و حالا این بزرگترها تبدیل شدهاند به جامعه، دلسوزان و مصلحان اجتماعی، معلمها و واعظان و روحانیون و … و ما حس میکنیم باید دنبالهروی اینان باشیم تا رستگار شویم. نه! قدم اول این است: تو باید خودت را، و آنچه از ذهن و دلت رد میشود را جدی بگیری. آن را معتبر و ارزشمند بدانی و در پیِ پختهتر کردنِ آن باشی.
(هشدار: در این مرحله بعضیها از آن طرف بام میافتند. درست است باید ایدههایت را ارزشمند بدانی، اما تصور هم نکن ایدهات نیاز به نقد و جراحی و مشت خوردن توسط افراد چیره را ندارد. البته من در این نوشته قصد ندارم در این مورد صحبت کنم، بحث درباره این تعادل در نگرش را به نوشتههای بعدی موکول میکنم.)
۲. ردیابی ایدهها (ردش را بزن!)
گاهی اوقات درون خیلی از ما پُر میشود از صداهای مزاحم. صداهای مزاحمی که میخواهند به هر نحوی که شده ما را به آن راهی هدایت کنند که خودشان درست میدانند. از خانواده، و عزیزترین دوستان بگیر تا آموزگاران و رسانهها. بهتدریج خود ما هم یا از روی ترس یا به هر دلیل دیگری، تن به تبعیت از آنها میدهیم و همین میشود که این صداهای مزاحم در ذهنمان پررنگتر میشوند. نتیجه؟ کمرنگ شدن ندای درونی و قطع ارتباط من با آن. راهکار این است که همیشه و هر لحظه آماده و مترصد این باشیم که کوچکترین ایدهٔ در حالِ عبور از ذهنمان را «ردیابی» کنیم، کمی آن را مزهمزه کنیم و عیارش را بسنجیم. شاید اوایل چیز دندانگیری نصیبمان نشود اما به تدریج این نداها پررنگتر و قویتر میشوند و گویی ارتباط محکمتری با ما برقرار میکنند.
۳. اقدام در راستای ایدهها
فقط ردیابی رشتهٔ افکار کافی نیست. ما باید پس از ارزیابیِ این رشته افکار، درشتهایشان را سوا کنیم، بیرون بیاوریم و اقدامی هر چند کوچک در راستای آن انجام دهیم. منظورم از درشتترینِ ایدهها، آن ایدهای است که بیش از همه تو را قلقلک میدهد و کششی خاص در دلت ایجاد میکند. ما تا پیش از این، متوجه کششهایمان نمیشدیم زیرا صدای درون را نمیشنیدیم، اما کمکم که عادت به شنیدن صداهای درون سرمان کنیم، میتوانیم تشخیص دهیم کدام ایده در ما کششِبیشتری نسبت به بقیه ایجاد میکند.
۴. تبدیل کردن ایده به خروجیِ ملموس
فقط ردیابی ایده و اقدام کردن در راستای آن کافی نیست. اقدام تو در نهایت باید منجر به «خلق» شود. خلقِ چیزی مرتبط با آن ایدهٔ اولیه. در این مرحله کیفیتِ آنچه خلق میکنی کمترین اهمیت را دارد. فعلاً قرار است تو ذهنیتی ملموس و عملی درباره ایدهات به دست بیاوری و این فقط با خلق اولین خروجی حاصل میشود. وقتی خروجی را بیرون دادی نوبت ارزیابی است.
۵. ارزیابی و طی کردن دوبارهٔ این مراحل
پس از ارزیابیِ خروجی، تو به شکل واضح و روشن میتوانی ایدهات را قضاوت کنی. اینکه آیا واقعا آن برق و کشش اولیه واقعی بود یا نه؟ اینکه اگر بخواهی این مسیر را ادامه دهی و این بار خروجی را بهتر کنی، باید روی کدام جنبهها و مؤلفهها تمرکز کنی؟ چه موانعی سر راهت قرار دارد؟ چه فرصتها و امکاناتی پیشِ رویت هست و … همهٔ اینها را فقط بعد از مرحلهٔ ۴ میتوانی بفهمی و شگفتانگیز است که بسیاری از آدمها قبل از مرحلهٔ یک به جواب این پرسشها میاندیشند.
مثال: ایدهای به ذهنت میرسد و احساس میکنی میخواهی کتابی ترجمه کنی، زبانت در حد متوسط است و تجربهٔ قبلی هم نداری. الان درست لحظهای است که باید سه گام بعدی را برداری. پی فلسفهبافی و گشتن دنبال چراییِ این موضوع نباش! خودت را با سؤالاتی مثل اینکه: «آیا برایم مناسب است؟» «آیا نان و آب دارد؟» «آیا از پسش بر میآیم؟» «نکند مسخره شوم؟!» و … مشغول نکن. ایدهای به ذهن تو رسیده! این اتفاقی به غایت مبارک است؛ جنس ایده لطیف است، نوعی ظرافت اثیری دارد، او را با این پرسشهای صدمنیهغاز به کشتن نده. لطافت ایدهات را در آغوش بگیر و آن را بپروران و سپس نسخهٔ اولیه آن را به دنیا بیاور.
آرسام هورداد- Life Coach
منبع تصویر استفاده شده: لینک
۲ دیدگاه
سلام وقت بخیر.مطالب خوبی دارید واقعا.فقط یه نکته ی مهم رو توضیح ندادید،اونم فرق ایده ای که میاد با ندای درون،چون ذهن گاهی دخالت های زیادی داره اون چیزی که به نفع ماست ندای قلبی ما هست که من خودم فرق دخالت ذهن و ندای درون رو نمیتونم متمایز کنم و نمیدونم.
درود نغمه عزیز، پیشنهاد میکنم کتاب چیرگی رو حتما بخونید. رابرت گرین در فصل اول این کتاب بهطور کامل دربارهٔ ندای درون و وظیفه و رسالت ما در زندگی توضیح داده. برای مطالعه بیشتر میتونید فصل ۱۳ کتاب قوانین سرشت انسان رو هم مطالعه کنید.