هیجاناتت را دریاب!
غالباً از نقشِ مهمِ احساسات و هیجانات در هدایت و راهنمایی خودمان غافل میشویم. بسیار پیش آمده که من دیدم آدمها احساسات را تماماً بد و بهدردنخور تلقی میکنند که به هر نحو ممکن باید از آنها اجتناب کرد، زیرا باعث گمراه شدن ما در تصمیمگیریها میشوند!
صد البته که اینطور نیست. هیجانات و احساساتی که تجربه میکنیم حاوی پیامهای ارزشمندی هستند که اگر ردشان را بزنیم، حرفشان را بشنویم، و پیامشان را دریابیم، از آن پس آدمِ خردمندتری خواهیم بود و سطح نگاه ما به زندگی حداقل یک مرحله عمیقتر میشود.
خشم، نگرانی، تشویش، دلسردی و … هیجاناتی هستند که باید جدیشان بگیریم. اما من در این نوشته میخواهم درباره احساس ناکامی درونی با شما حرف بزنم، که اگر چه بسیاری از آدمها سعی میکنند آن را خفه کنند، ولی با این وجود «احساس ناکامی» پیام ارزشمندی برای فرد دارد و آن این است که: الان وقت تغییر نگرشها و ذهنیتهای ناکارآمد است.
احساس ناکامی درونی به ما میگوید چیزی در ذهنیت ما هست که باید تغییر کند.
اشتباه بزرگ اینجاست که بخواهیم احساس ناکامی درونی را، با دستاوردهای بیرونی خاموش و خفه کنیم. مثلاً تعداد داشتههای مادیمان را افزایش دهیم، یا تلاش کنیم جایگاه اجتماعیمان را چند پله بالاتر ببریم. دراین مواقع ما ردِ حالِ بدمان را اشتباه میزنیم؛ و تصور میکنیم اوضاع از بیرون خراب است. لذا نگاهمان معطوف به بیرون میشود، روز به روز از درون غافل میشویم و این بر ناکامیِ بیشتر ما دامن میزند. طنز روزگار آنجاست که حتی ممکن است در داشتهها و دستاوردهای بیرونی پیشرفت بسیار چشمگیری هم حاصل کنیم، اما حالمان از درون روزبهروز بدتر میشود!
نکته اینجاست که آدرس را نباید اشتباهی برویم. احساس ناکامی درونی به ما میگوید چیزی در ذهنیت ما هست که باید تغییر کند. این یعنی فرصتی برای تأمل و بازسازی؛ اینجا جایی است که باید در چشماندازت بازنگری کنی و آنچه بیشتر متناسب توست (fit توست) را پیدا کنی، دوباره وارد مسیر شوی و این بار گامهای محکمتری برداری.
نکته پایانی اینکه: این چرخه ممکن است بارها و بارها در زندگی تکرار شود و این هیچ مشکلی ندارد.
ارادتمند
آرسام هورداد
۲ دیدگاه
با سلام… اول اینکه ممنون از این مطلب و بخصوص عنوان جالبی که انتخاب کردید… و بعد اینکه واقعا بنظرم شاید یکی از مهمترین مقوله هایی که میتونه به مثابه یک چراغ قوه عمل کنه، کسب توانایی ارتباط برقرار کردن با خود و درونیات خودمه… از زمانی که متوجه این مهم شدم و شروع کردم به شناختن و ناظر بودن بر عواطف و احساسات پنهان در لایه های درونیم، کم کم درک کردم که چه گنجینه با ارزشی همیشه همراهم بوده و من چقدر غافل بودم ازش. می تونم اینجوری بگم که هر چقدر زمان گذشت بیشتر من و عواطفم با هم رفیق شدیم و دیگه خیلی حواسم بهشون هست… چون دقیقا اون نا آرامی درونی رو علیرغم رسیدن به موفقیت های بیرونی تجربه کرده بودم و بعد از درک نقش مهم و راهگشای عواطف درونی، به تجربه دیدم که خیلی اوقات که در دریای افکار و اطلاعات و تحلیل ها گیر کرده بودم، چطور گوش دادن به ندای احساسات باطنیم مثل یک فانوس دریایی من رو از اون دریای متلاطم سرگردانی و اضطراب نجات داد.
سلام خانم شریفی عزیز،
ممنونم که بینش خودتون رو از این موضوع با ما قسمت کردید. لذت بردم از خوندن نوشته شما.