در این مقاله میخواهیم بخشهایی از فصل دوم از کتاب دوازده قانون زندگی نوشته جردن پیترسن را بررسی کنیم. برای مطالعه فصل اول این کتاب روی این لینک کلیک کنید.
دوازده قانون برای زندگی
فصل دوم
با خودتان مثل کسی رفتار کنید که قرار است مسئولانه کمکش کنید
دیالیز یکی از درمانهای پرهزینه و طاقتفرسا برای افرادی است که نارسایی کلیه دارند. آنها باید هفتهای ۴ یا ۵ روز آن هم به مدت پنج الی شش ساعت در روز عمل دیالیز را انجام دهند. طبیعی است که کار سختی است.
فرض کنید برای شخصی که عمل دیالیز را انجام میدهد در نهایت امکان پیوند عضو فراهم شود و کلیه شخصِ دیگری را به او پیوند بزنند. (با ذکر این نکته که پیدا فراهم شدن شرایط مناسب برای پیوند عضو هم فرایندی پیچیده و طاقتفرساست و ممکن هم هست هرگز اتفاق نیفتد یا امکان آن فراهم نباشد)
در این صورت این فرد پس از عمل پیوند کلیه از شر عمل سخت دیالیز رها میشود. احتمالاً این آدم باید الان خیلی خوشحال باشد و حدس میزنیم باید حواسش بیشتر از قبل به سلامتی خودش باشد، او باید بیشتر از خودش مراقبت کند و قرصهایی که دارد را به اندازه و مقدار کافی و در زمان مناسب (نه زودتر و نه دیرتر) مصرف کند.
اما در کمال تعجب چنین اتفاقی نمیافتد.
خیلی از آدمها به پزشک مراجعه میکنند اما داروهایشان را کامل مصرف نمیکنند، آنها طول دوره درمان را کامل نمیکنند و نیمه کاره رهایش میکنند. این مورد حتی در مورد کسی که عمل پیوند کلیه هم انجام داده صادق است!
حتی کسانی که پیوند عضو میزنند هم داروهایشان را به درستی نمیخورند! و ممکن است داروهایشان را یک خط در میان مصرف کنند. اما عجیب اینجاست که در برابر دیگران اینطور نیستیم و با جدیت به آنها یادآوری میکنیم که داروهایشان را بخورند.
همینطور در مورد حیوانات خانگی، اگر سگ شما مریض شود و دامپزشک به او دارویی خاص تجویز کند با دقت حواستان هست که درست سر وقت دارویش را مصرف کند. سلامتی او و بهبودیاش برای شما بسیار مهم است.
مردم حیوانات خانگیشان را به خودشان اولویت میدهند. اما چرا اینگونه است؟
حالا تا اینجای داستان را داشته باشید تا دوباره به آن برگردیم.
داستانهای قدیمی و ماهیت دنیا
قبل از ظهور جهانبینیِ علمیْ واقعیت بهگونهای دیگر تعبیر میشد.
بودن بهعنوان محلی برای اقدام و فعالیت درنظر گرفته میشد نه محلی برای وجود مادیات و چیزها. «بودن/ وجود» چیزی شبیه به داستان یا نمایش بود.
آن داستان یا نمایش، بهصورت تجربهای درونی و ناخودآگاه (subjective experience)، قبلاً بارها و بارها زیست شده بود به شکلی که لحظه به لحظه خودش را در خودآگاهی هر شخص زندهای نشان میداد و عیان میکرد. (به نظر پیترسون داستان و اسطوره هم گونهای از حقیقت است، البته نه آن حقیقت عینی (objective truth) که امروزه با رویکرد علمی ادراک میشود)
درست مثل داستانهایی که ما از زندگی شخصی خودمان و اهمیت ویژهای که شخصاً برای ما داشتهاند برای دیگران تعریف میکنیم. درست مثل رماننویسی که تلاش میکند از طریق قصه و داستان مفهوم «وجود-existence» را به تصویر بکشد و آن را در لابهلای صفحات کتابش جای دهد.
تجربیات ذهنی شامل عواطف و رویاها یا گرسنگی و تشنگی و رنج از دیدگاه کهن- و از دید پیترسون- بنیادیترین اجزاء زندگی بشر هستند و بهگونهای شخصی و فردی تجربه میشوند.
مثلاً همه درد را واقعیتی قطعی و اساسی میدانند و کسی با آن مخالفتی نمیکند.
واقعیتِ ذهنی ما همان تجربهای است که ما زندگیاش کردهایم و اگرچه شخصی است، اما واقعیت محض است. اگرچه با معیارهای علمی نمیتوان نام آن را واقعیت گذاشت و بیشتر چیزی شبیه فیلم و نمایش است.
پیترسون دنیای علمی را در برابر دنیای تجربهی شخصی قرار میدهد.
دنیای تجربه شخصی از سه جزء مهم تشکیل میشود: ۱. آشوب ۲. نظم ۳. واسطه بین این دو که آن را خودآگاه مینامیم. تعامل بین این اجزا، تعیینکننده نمایش و داستان است.
آشوب خودش قلمرو جهالت و بیخبری است. آشوب همان قلمروی است که ناشناخته و کشفنشده است. آشوب آنجاست که شغلتان را از دست میدهید، خیانت میبینید و رابطهتان بهم میخورد.
در اسطورهها، آشوب دنیای زیرین است. جایی که اژدها و طلاهایی که از آن مراقبت میکند در کنار یکدیگر همزیستی دارند.
آشوب همانجایی است که هستیم وقتی نمیدانیم دقیقاً کجاییم.
آشوب تمام آن موقعیتهایی است که نه میدانیم چه هستند و نه درکشان میکنیم.
آشوب آن ظرفیت و پتانسیل شکلنیافتهای است که خداوند-طبق کتاب پیدایش- نظم را با استفاده از کلام خود از آن پدید آورد.
از طرفی آشوب، آزادی هم هست، آزادی هراسآور.
نظم یعنی امنیت، یعنی سلسلهمراتب چند صد میلیون سالهٔ موقعیت و قدرت. یعنی در جایی باشم که میدانم دارم چه کار میکنم و کجا هستم و به کجا دارم میروم. در نظم من میتوانم برنامهریزی بلندمدت داشته باشم.
نظم شرایطی است که در آن راحت هستم و مایل به ترک آن نیستم. چون برایم آشناست.
نظم جامعه است، ارزش پول است، سنت و قوانین است. کارکردهای اجتماعی است.
زندگی تبادل و جابهجایی مداوم وضعیتها از نظم به آشوب است: دوستی وفادار دارید (نظم) و در عین حال ممکن است روزی به شما خیانت کند (آشوب)، شغل ثابتی دارید با درآمد مشخص و ناگهان از کار اخراج میشوید.
سفر به تاریکی برای نجات دادن: نمادی تمثیلی از مواجهه با آشوب برای برقراری نظم مجدد اما جدید است.
دنیای زیرین اسماگها که اژدها از گنجهای آن محافظت میکند، اعماق اقیانوس که پینوکیو باید برای نجات پدرش به آن سفر کند و … اینها حوزههای آشوب هستند.
این دشوارترین سفری است که اگر یک عروسک میخواهد تبدیل به انسان شود، میخواهد آدم شود و «بودن» را تجربه کند و بودن خودش را خلق کند باید آن را آغاز کند.
آشوب و نظم: شخصیت، زنانگی و مردانگی
آشوب و نظم دو عنصر حیاتی و اساسیِ تجربهٔ زیستشده هستند. دو زیرمجموعهٔ اساسی از «بودن-Being».
اما آشوب و نظم که دو عنصر تشکیلدهندهٔ تجربهٔ شخصی هستند، هرگز ماهیتی مادی ندارند، آنها از جنس «چیز- ماده» نیستند. آنها اینگونه تجربه نمیشوند.
چیزها و اشیاء قسمتی از دنیای عینی و واقعیِ اطراف هستند، آنها بیجان و بیروحاند. آنها مردهاند. اما در مورد آشوب و نظم چنین نیست. آنها به کمک شخصیتها ادراک میشوند، تجربه میشوند و فهمیده میشوند (و مسئلهٔ مهم این است که فهمیده میشوند). و این فهم، درست به اندازهٔ ادراک، تجارب و فهمِ افراد مدرنِ مادیگرا درست و واقعی است. اما این حوزه (نظم و آشوب) حوزهای است که افراد مدرن به آن توجهی ندارند.
ما قبل از اینکه متوجه خود چیزها و اشیاء و مادیات شویم، به آنها معنا میدهیم و مفهوم آنها را درک میکنیم. به آنها شخصیت میبخشیم و این کار را سالیان سال است که داریم انجام میدهیم. مهمترین عناصر زیستمحیطیِ خاستگاه ما شخصیتها بودهاند نه اشیاء (پیترسن ادراک و تداعی- قصه و داستان و اسطوره را برتر از واقعیتهای عینی و بیرونی میداند.)
به نظر میآید که ما در ابتدا شروع به مشاهده و ادراکِ ناشناختهها، آشوبها و عناصرِ غیرِ بشریِ دنیا نمودهایم و این کار را به کمک مهارت غریزی و ذاتی مغز اجتماعیمان انجام دادیم. (پیترسن میگوید ادراک بشر بهطور پیشفرض معطوف به ناشناختهها بوده نه عینیات و این روشی است که از میلیاردها سال قبل در طبیعت وجود داشته و به مغز ما راه پیدا نموده. (قدمت اسطوره، اتصال و احساس نزدیکی ناخودآگاه ما با آن.))
ذهنهای ما خیلی قدیمیتر از بشریت محض است.
Our minds are far older than mere humanity
قدمت ناخودآگاه و تجربههای ذهنی بسیار بیشتر از موجودیت بشر روی زمین است، ما قبل از اینکه خلق شویم (مادی)، وجود داشتهایم (ذهنی)!
چرا نمادِ آشوب را به زنانگی دادهاند؟ این موضوع تاحدی به این دلیل است که تمام آن چیزهایی که ما شناختهایم (شناختهشدهها)، اصالتاً، از یک ماهیتِ ناشناخته متولد شدهاند. درست همانطور که هر مخلوقی که ما میبینیم از یک مادر متولد شده است.
آشوب مبدأ، منشأ مادر و زادگاه است. آشوب جوهر هستی است؛ مادهای که هرچیزی از آن ساخته شده است.
آشوب آن چیزی است که مهم است و اهمیت دارد. (what matters)
در حالت مثبت، آشوب امکانات یا احتمالات است، منبع ایدههاست،
نظم بهتنهایی کافی نیست. شما نمیتوانید صرفاً به داشتن ثباتقدم اکتفا کنید، ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم همیشه در امنیت و قرار باقی بمانیم و تغییر نکنیم یا چیزی تغییر نکند، چون هنوز چیزهای بسیار مهم و ضروری وجود دارد که باید یاد بگیریم و در موردشان بیاموزیم.
البته آشوب هم نباید بیش از حد باشد، ما نمیتوانیم برای مدتی طولانی چیزی را یاد بگیریم که بیش از ظرفیتمان است.
اما برای غلبه بر وحشت هستی، باید یک پایتان را در نظم و ثبات و قرار و یک پایتان را در آشوب و ناشناختهها و کشفنشدهها قرار دهید. لازم است یکی از پاهایتان را در آن چیزی که بر او مسلط شدهاید و آن را کاملاً شناختهاید قرار دهید و به آن بچسبید و پای دیگرتان را روی آنچه هنوز در حال کشف و یادگیریاش هستید و دارید روی آن مسلط میشوید بگذارید.
در این صورت خودتان را در جایی گذاشتهاید که وحشت و هراسِ وجود- the terror of existence تحت کنترل شماست. اینجا جایی است که چیزهای جدیدی برای آموختن و مسلط شدن و استاد شدن و بهبود یافتن وجود دارد. اینجا جایی است که معنا را میتوان در آن یافت.
باغ عدن
داستان باغ عدن تمثیل یا استعارهای است که درهمآمیختگی نظم و آشوب در یکدیگر، درست مثل انرژی یین و یانگ در آیین تائو. باغ عدن نمادی از نظم و ماری که در آن در حال خزیدن است نماد آشوب است. درست مثل نقطه کوچکی از سیاهی در نماد یین و یانگ: احتمالِ بروزِ موردی ناشناخته و دگرگونکننده در جایی که همهچیز به ظاهر آرام است.
داستان باغ عدن در کتاب مقدس آمده است و همان داستان معروفی است که در آن آدم و حوا در باغی به نام عدن (همان بهشت یا فردوس) مستقرند و خداوند برای آنها محدودیتی در استفاده از منابعِ موجود نگذاشته است جز درختی که از آن به نام درخت معرفت خیر و شر یا درخت بصیرت یاد میشود.
خوردن از میوه این درخت برابر است با باز شدن چشمان آدم و حوا به روی خیر و شر، آنچه خوب است و آنچه بد است، آنها تا پیش از این درکی از خیر و شر نداشتند به همین دلیل برهنه بودنشان برایشان عجیب یا شرمآور نبود. اما به محض اینکه از میوه این درخت خوردند، هر دو نسبت به برهنگی خودشان شرمسار شدند و در واقع درکی از خوب و بد و خیر و شر به دست آوردند و در واقع سختیهای آنان از همانجا شروع شد.
داستان در کتاب مقدس اینگونه روایت میشود که ماری به سراغ حوا میرود و به او وعده میدهد که با خوردن میوه درخت معرفت، نسبت به خیر و شر آگاه خواهد شد و درکِ بالاتری به دست خواهد آورد، او گفت خداوند نمیخواهد تو و آدم مثل او به این درک و معرفت برسید به خاطر همین شما را از خوردن آن منع کرده است.
این یعنی حتی امنترین مکانها هم از وجود یک مار در امان نیستند، نظم مطلق وجود ندارد، کسی قادر به ایجاد کردن فضایی که کاملاً امن و دستنخورده باشد و همهچیز در آن مرتب باشد نیست. آشوب همیشه وجود دارد.
مار در واقع همان شیطان یا روح پلید یا تمایل ذاتی انسان به شر است.
هیچ دیواری، حتی اگر به اندازه کافی بلند هم باشد، از وجود شر جلوگیری نمیکند!
راهی برای بیرون نگه داشتن یا نادیدهگرفتن شر وجود ندارد، چون واقعیتی در همآمیخته با خیر است.
کنار گذاشتن مطلق چیزهای تهدیدآمیز (حتی اگر به فرض محال ممکن هم باشد) فقط باعث عقبماندگی و کودکگونگیِ انسان میشود و این یعنی بیفایدگی مطلق انسان.
چگونه ممکن است ذات و طبیعت انسان بدون وجود خطر و چالش به حداکثر ظرفیتهای خودش دست پیدا کند؟
چقدر زندگی ما خوار و محقر و کسلکننده بود اگر دیگر هیچگونه دلیلی برای هشیار بودن و توجه کردن به خطرات وجود نداشت.
یک سوال از پدر و مادرها: شما دوست دارید فرزندتان قوی باشد یا ایمن (و آسیبندیده)؟
در ادامه داستان باغ عدن که در کتاب مقدس روایت میشود، حوا میوه را میخورد و بلافاصله آگاه میشود. نسبت به خیر و شر، حالا او نمیتواند آدمِ ناآگاه و از همهجا بیخبر را در کنار خود تحمل کند، پس او را نیز دعوت به خوردن میوه میکند. آدم از آن میوه میخورد و ناگهان او هم بیدار میشود.
زنان از ابتدای آفرینش مشغول بیدار کردن مردان، و خودآگاهی بخشیدن به آنان بودهاند. درست مثل حوا که آدم را خودآگاه کرد. آنها این کار را بهصورت پیشفرض با جواب منفی دادن به مردان و شرمنده کردن آنان در صورت بیمسئولیتی انجام میدهند. این امر از آنجایی که زنان عهدهدار اصلی مسئولیت تولید نسل هستند چیز عجیبی نیست. تصورش هم غیرممکن است که در صورتی که زنان این مسئولیت را نداشتند چه اتفاقی میافتاد.
قابلیت زنان برای شرمنده کردن مردان و خودآگاه کردن آنان یکی از قوای اصلی و پیشبرندهٔ طبیعت است.
میمون برهنه
اولین چیزی که آدم و حوا پس از خوردن میوه ممنوعه متوجه شدند این بود که برهنه هستند، آنها از این موضوع شرمسار شدند. برهنگی یعنی آسیبپذیری و ضعف، برهنگی یعنی در معرض قضاوت دیگران قرار گرفتن، برهنگی یعنی بیدفاع بودن، خالی بودن و هیچ نداشتن، برهنگی یعنی در حداقل مرتبهٔ اعتمادبهنفس و قدرت قرار داشتن. (آیا خودتان را در خواب در برابر جمعی از آدمها به صورت برهنه دیدهاید؟ چه احساسی داشتید؟)
سپس آنها فوراً قایم شدند، چون به دلیل آسیبپذیریشان احساس میکردند شایستگی ایستادن در برابر خداوند را ندارند.
این از نظر نمادین یعنی نوعی احساسِ آسیبپذیری در عمق روان، یعنی نوعی خودکمبینی و تحقیر، یعنی من هیچی نیستم، یعنی ارزشی ندارم، یعنی اصلاً نباید باشم!
حالا بر میگردیم به پرسشی که اول مطرح کردیم: چرا آدمها قرصهایشان را نمیخورند؟!
چون ما عمیقاً در روانمان، خودمان را شایستهٔ یک وضعیت خوب نمیدانیم و این ریشه در کهنالگوها دارد.
چند پیشنهاد:
۱. بشر شایسته همدردی است، با آدمها همدلی و همدردی کنید و خودتان را جای آنها بگذارید و احساسشان را درک کنید. این نوشداروی خوبی برای مقابله با احساسِ خود-تحقیرکنندهای است که بشر نسبت به خودش دارد.
۲. تنفر از خود و احساس تحقیر نسبت به خود را با حس سپاسگزاری و عزت نفس جایگزین کنید، همه ما شایسته احترام هستیم، شما برای دیگران مهم هستید، شما نقشی بسیار حساس در گشودن سرنوشت دنیا ایفا میکنید. به همین دلیل از نظر اخلاقی موظفاید تا از خودتان مراقبت کنید و با خودتان خوب باشید.
۳. با خودتان بهگونهای رفتار کنید که انگار در برابر خیر و سعادت خودتان مسئول هستید، انگار باید برای خودتان خیر بخواهید و برای خیر تلاش کنید. خیر به معنی خوشحالی نیست لزوماً، وقتی کودک را ترغیب به مسواک زدن میکنید احتمالاً خوشحال نمیشود اما شما گامی برای زندگی او در جهت خیر و اصلاح برداشتهاید، با خودتان هم اینگونه باشید. مواظب خودتان باشید و خودتان را به انجام آنچه برایتان خیر است (اگه چه خوشایندتان نیست) ترغیب کنید. کم گذاشتن برای خودتان قابل قبول نیست.
۴. به این فکر کنید که حقیقتاً چه چیزی برای شما خوب است و سعادت شما را تضمین میکند؟ دقت کنید، منظورم این نیست که به این فکر کنید که «شما چه میخواهید» یا «چه چیزی خوشحالتان میکند» نه! وقتی بیرون سرد است و به کودک میگوید لباس گرم بپوشد به فکر اینکه او چه میخواهد یا آیا او از این کار خوشحال میشود یا نه نیستید، شما دارید به اینکه چه چیزی برای او خوب و درست است فکر میکنید.
۵. به آیندهتان فکر کنید و از خودتان بپرسید: اگر بهدرستی از خودم مراقبت کنم و حواسم به خودم باشد آیندهام چگونه خواهد شد؟ کدام کار است که انجام دادن آن باعث میشود مهارتهای من به چالش کشیده شود و در نتیجه فرد مفید و کارآمدی باشم تا از طریق آن سهم و مسئولیت خودم را به انجام برسانم و از پیامدهای آن لذت ببرم؟ من باید در پی انجام دادن کدام کار باشم وقتی که آزادم و میتوانم برای بهبود سلامتیام، افزایش دانشم و تقویت قوای بدنیام تلاش کنم؟
۶. به زندگیتان نظم مشخصی بدهید، به خودتان قول بدهید و سر قولهایتان بایستید، هر بار به قولتان عمل کردید به خودتان پاداش بدهید تا انگیزه بگیرید و به مسیر شخصیای که برای خودتان در نظر گرفتهاید پایبند و متعهد بمانید.
۷. هدفمند باشید و مسیرتان را مشخص کنید، قدرت هدفمندی و جهت داشتن را دست کم نگیرید.
در نهایت بهعنوان قدمی برای شروع سعی کنید با خودتان مثل کسی رفتار کنید که گویی برای کمک کردن به او مسئول هستید.
در قسمت آینده این بحث را ادامه خواهیم داد و فصل سوم کتاب دوازده قانون زندگی را بررسی خواهیم کرد. نظراتتان را در قسمت کامنتها بنویسید.
۵ دیدگاه
واقعا سپاسگذارم بابت ترجمه و نشر این بخش وقت گذاشتید. امیدوارم فصل های بعدی را به نشر بسپارید. و خیلیممنون تان هستم.
یگ پیشنهاد که من میخواهم خدمت شما راجع کنم اینکه در انتهایی هر فصل مطلب متن را به طور ساده تر بیان دارید. به منظور مفهوم بیشتر برای خواننده مانند خودم که فهم ضعیف تر از مطلب متن بر میدارم.
سلام
خسته نباشید
حیف نیست این بخش را نیمکاره رها کردید؟ کاش ادامه بدید ۱۲ قانون زندگی رو.
سلام
خلاصه کتاب خوبی رو جهت انتشار انتخاب کرده اید،مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی این کتاب هستم
با درود جناب هورداد. بدون تعارف میگم مطلب بینظیر هست و بسیار دید خوبی میدهد. البته ترجمه هم بسیار روان و شیوا بود. با آرزوی موفقیت برای شما و همکارانتان
ممنونم سهیل گرامی از دیدگاه مثبت و انگیزهبخش شما.