خطر پنهانِ مقایسه کردنِ خودتان با دیگران
آگنِس دومیل (Agnes De Mille) به تازگی به بزرگترین موفقیت دوران شغلیاش دست یافته بود، اما احساس تحیر و گیجی داشت.
او یک رقصنده و طراح رقص بود. دومیل در ابتدای دوران کاریاش، حرکاتِ ریتمیکِ یک اجرای باله به نام شیطان و سه دوشیزه را طراحی کرده بود. خودش از نتیجهٔ کار خیلی راضی بود و تصور میکرد استقبال زیادی از آن خواهد شد؛ اما بر خلاف تصورش چنین نشد و این کار هیچ موفقیتی برایش در پی نداشت.
چند سال بعد، دومیل حرکاتِ رقصِ بالهای به نام ردئو-Rodeo را طراحی کرد. خروجیِ کار به نظرش فوقالعاده میآمد، اما این بار هم هیچ موفقیتی از این کار نصیبش نشد.
گذشت تا اینکه در ۱۹۴۳، دومیل بالهای به نام اُکلاهاما را طراحی کرد. یک نمایش موزیکال که بلافاصله موفقیتی چشمگیر به دست آورد. طی سالهای بعد اُکلاهاما ۲۲۱۲ مرتبه روی سن اجرا شد. در ۱۹۵۵ نسخهی سینمایی این اجرا، جایزهٔ معتبر آکادمی آوارد را دریافت کرد.
اما موفقیتِ اُکلاهاما او را گیج و مبهوت کرده بود. او تصور میکرد این کار در مقایسه با برخی از کارهای قبلیاش کاملا متوسط و معمولی است. او که از این تناقض گیج شده بود گفت: «من به موفقیتی کاملاً غیرمنتظره و ناگهانی دست پیدا کرده بودم، آن هم برای اثری که تصور میکردم نسبتاً خوب است، و نه فوقالعاده. آن هم بعد از مدتها بیتوجهیِ مخاطبها به کارهایی که فکر میکردم خیلی خوب هستند. من دچار تناقض عجیبی شده بودم. نگران شدم و احساس میکردم تمام نظام ارزشیام مشکل دارد. این شد که رفتم سراغ مارتا تا با او صحبت کنم.» (منظور مارتا گراهام است، مادر رقص مدرن)
آنها درباره کلافگی و نگرانی آگنس با یکدیگر بحث و گفتگو کردند، تا اینکه آگنِس نزد مارتا اینگونه اعتراف کرد: «من بیاندازه مایلم که یک آدم استثنایی باشم، اما اصلاً به خودم ایمان ندارم که بتوانم.»
و گراهام اینطور به او پاسخ داد:
نوعی انرژی، یا نیروی سرزندگی و حیات، یا یک شوق، یا یک جور پویایی وجود دارد که از طریق تو و اقدامِ تو به واقعیتی ملموس و عینی تبدیل میشود. و به این دلیل که در تمام عمر دنیا، فقط یک نسخه از تو وجود داشته، پس نمودِ این اقدام، یکتا و یگانه است. و اگر تو آن را به دنیا تقدیم نکنی، دیگر کسی نیست که آن را بیافریند و به دنیا بیاورد، در نتیجه آن نیرو میمیرد و از بین میرود. دنیا از داشتن آن محروم خواهد شد. وظیفه تو این نیست که ببینی آیا کارَت خوب است یا بد، این نیست که ببینی ارزشمند است یا نه، و این نیست که آن را با کارِ بقیه مقایسه کنی. تنها وظیفه تو این است که این شوق را زنده نگه داری و آن را برای خودت حفظ کنی، روی آن کار کنی، و راهِ آفرینشِ آن را باز بگذاری.
قضاوت کردنِ خودتان، یک کارِ بیفایده است!
الان نزدیک دو سال است که من دوشنبه و پنجشنبهی هر هفته، مقالاتی را در سایتم منتشر میکنم. بعضی روزها کلمات و جملات راحتتر به ذهنم میرسند، و مواقع بسیاری هم بوده که من احساسی شبیه به حس آگنس دومیل را داشتهام.
مثلاً به خودم میگفتم: «من فکر کردم این مقالهی خوبی است. چرا مردم از آن تعریف و تمجید نکردند؟ چرا بازخورد خوبی از آن نگرفتم؟ چرا این مقاله دیده نشد و…» یا اینکه گاهی اوقات مقالهای مینویسم که به نظر خودم کاملاً معمولی است، اما در کمال تعجب میبینم چقدر مورد توجه قرار گرفته، طوری که تبدیل به محبوبترین پست ماه میشود. فارغ از نتیجهای که به دست میآید، من یک چیز را دریافتهام: ما معمولاً در قضاوت و ارزیابی کارهای خودمان عملکرد فاجعهآمیزی داریم.
مارتا گراهام از این هم فراتر میرود؛ او میگوید شما نه تنها در قضاوت کردنِ کارهای خودتان ضعیفاید و بد عمل میکنید، بلکه اصلاً وظیفهٔ شما نیست که کارِ خودتان را قضاوت کنید. وظیفهٔ شما این نیست که کار خودتان را با کار دیگران مقایسه کنید. بر شما نیست که به ارزشمندیِ کارتان یا میزان مفید بودنِ آن فکر کنید. کارِ شما این نیست که به خودتان بگویید: «نه!» یا دست رد به سینهٔ خودتان بزنید.
به جای اینها، مسئولیت شما خلق کردن است. کار شما این است که هر آنچه برای ارائه کردن دارید را از همین نقطهای که الان ایستادهاید در اختیار دیگران قرار دهید. پِما چادران (Pema Chodron) معلمی بودایی است که میگوید: «همانگونه باشید که هستید.» یعنی همان چیزی را ارائه کنید که میتوانید ارائه کنید.
در هر شاخه و زمینهٔ کاری، آدمهایی هستند که هر روز به واسطهٔ کاری که انجام میدهند، یک خروجی دارند؛ چیزی بیرون میدهند. بعبارت دیگر، هر کسی یک خالق (هنرمند) است. و هر هنرمندی کارِ خود را قضاوت میکند. نکتهٔ کلیدی این است که نگذارید قضاوتِ شخصیتان، شما را از انجامِ کاری که باید انجام دهید بازدارد. حرفهایها کسانی هستند که تولید میکنند، حتی زمانیکه این کار آسان نیست.
سرت روی برگه خودت باشد
وقتی در مدرسه بودم، یادم میآید که زمان امتحانات وقتی معلممان برگه سؤالات را پخش میکرد رو به ما میکرد و میگفت: «سرتون روی برگههای خودتون باشه.»
او فقط میخواست با این جمله به بچههای ۸ سالهٔ دبستانی بیاموزد که نباید تقلب کنند، اما پشتِ این عبارت معنای عمیقترِ دیگری هم هست، پیامی دربارهٔ اینکه واقعاً چه چیزی اهمیت دارد. در امتحانات مدرسه، اینکه بغل دستی شما چه چیزی در برگهاش مینویسد هیچ تفاوتی در وضعیت شما ایجاد نمیکند. این مسابقهٔ شما و میدانِ شماست. این تکلیفی است که شما باید تکمیلش کنید. این امتحانی است که شما باید بدان پاسخ دهید. این پاسخی است که شما باید بدان برسید. اینکه برگهٔ شما چه شباهتی یا چه تفاوتی با برگهٔ نفرِ دیگر دارد یا در مقایسه با او چگونه است، اصلاً مهم نیست. در واقع اصلاً موضوعیتی ندارد. نکته این است که باید برگه را با کار خودتان و با پاسخهای خودتان پر کنید.
حال برگردیم به امروزِ شما؛ همین استعاره یا تشبیه را میشود دربارهٔ کاری که دارید انجام میدهید هم ذکر کرد. فرقی ندارد روزهایتان را با انجام چه کاری میگذرانید، هر روز صبح شما یک برگهٔ سفید دارید که باید روی آن کار کنید. اسمتان را بالای این برگه مینویسید و آن را با کارِ خودتان پُر میکنید.
اگر آنچه روی برگهتان مینویسید، جوابگوی انتظارات و توقعاتِ فردِ دیگری نیست… این دیگر مسئلهٔ شما نیست. اینکه دیگران آنچه انجام میدهید را چگونه میبینند، نتیجهٔ ادراک و تجربهٔ شخصیِ خودِ آنهاست (که شما قادر به کنترل آن نیستید)، نتیجهٔ سلیقه و ترجیحاتِ آنهاست (که شما نمیتوانید آن را پیشبینی کنید)، و نتیجهٔ توقعاتِ آنهاست (که شما آن را تعیین نمیکنید). اگر انتخابها شما با توقعاتِ آنان جور نمیشود این مشکل آنهاست، نه مشکل شما.
دغدغه شما باید این باشد که کارتان را انجام دهید، نه اینکه آن را قضاوت کنید. دغدغه شما باید این باشد که عاشقِ فرایند شوید، نه اینکه خروجیِ کارتان را نمرهدهی و ارزشگذاری کنید. سرتان را روی برگهٔ خودتان نگه دارید.
نویسنده: James Clear
ایدههای بیشتر برای بهتر زیستن را از اینجا بیابید: